امروز یاد گذشته ها خودم افتادم
یاد بچگی های خودم
یاد آن روزهایی که سریع از بچه ها جدا می شدم یه گوشه ای تنها می شدم و لباس خواهرمو یواشکی می پوشیدم
عشق دامن و روسری های رنگارنگ بودم
برای خودم دنیایی رنگارنگ داشتم
هیچ وقت نمی دونستم چرا؟
بعضی اوقات از خودم بیزار می شدم که اینجوریم ولی هیچ وقت نتونستم عشق لباسهای رنگارنگ و دخترانه بودن را ترک کنم
عین پدربزرگم که هرگز نتونست تریاک را ترک کنه
نه اینترنتی بود نه موبایلی و حتی تلفن هم نبود
آدم چجوری می تونست با خبر بشه که کیه
از آن زمان تا الان سالهای زیادی گذشت.
حتما برات دعا میکنم دوست خوبم (:
امیدوارم هرروز توان تحملت بیشتر بشه
ممنون ... امیدوارم تو از بند رها بشی ...
اون موقع همه چیز بهتر بود..
رفتار عجیب داشتیم..میگفتن بچه است؛بذار خوش باشه
نمیدونستیم کی هستیم؛نمیدونستم مشکل دارم..نمیدونستم اون لبخندها از روی تمسخربود..
ولی باوجود اون لبخندا که دلیلشو درک نمیکردم؛باوجود همه مقایسه شدنا..کودکی خوب بود؛چون حداقل اقای پدر پسر بودنم رو قبول میکرد
دلم خیلی گرفته؛مثل مرده متحرک زندگی میکنم..
توبیشتر تحمل کردی؛خیلی بیشتر سختی کشیدی..
خیلی بده!نه میتونم به خودم کمک کنم ونه کمکی برا بقیه ام :(
نمیدونم تا کی..ولی حس میکنم کم مونده..
خسته از گذشته ومتنفر از آینده! و من که هر روز ضعیفتر میشوم
چیزی ندارم بگم ... فقط اینکه تلاش کن تا از این بند رهایی پیدا کنی ... شاید اونور آب بهتر باشه ... ولی من خودت میدونی که باید این وضعیت را تحمل کنم .... فقط دعا کن خدا به من صبر بده ... منم برات دعا می کنم.